دو پارتی جدیددد:))))))))
صدای خندهها و موسیقی فضای مهمونی رو پر کرده بود. لوسترهای کریستالی سقف، نور ملایمی رو روی دیوارهای سالن بزرگ پخش کرده بودن. تو با لباسی که بینهایت بهت میاومد، گوشهای ایستاده بودی. حالتت آروم و بیحرف بود، ولی چشمهات مشغول بودند. افرادی که در حال صحبت، خندیدن و رقصیدن بودن رو نگاه میکردی. یک لیوان نوشیدنی خنک توی دستت بود که انگشتهات با بازیگوشی لب لیوان رو لمس میکردن، شاید از روی عادت یا شاید از روی کمی استرس...
اون سمت سالن، تهیونگ رو دیدی که با جدیت کنار چند نفر ایستاده بود. چهرهش، مثل همیشه، آروم ولی سرد به نظر میرسید. نگاهش روی تو بود، هرچند طوری رفتار میکرد که انگار درگیر حرفهای بقیه ست. دستهاش توی جیبهای شلوار سیاهش فرو رفته بود و شونههای پهنش زیر نورها جذابتر به نظر میرسیدن. ولی نگاهش... نگاهش سنگین بود، انگار که داره تمام حرکاتت رو زیر نظر میگیره.
به سمت میز نوشیدنیها رفتی. پسری که اونجا ایستاده بود و لیوانش رو پر میکرد، لبخند گرمی بهت زد. تو هم از روی ادب، با لبخندی ملایم جوابش رو دادی. همین کافی بود که اون سر صحبت رو باز کنه. حرفهاش ساده و بی ادعا بودن، از حال و هوای مهمونی گرفته تا شوخیهای کوچکی که برای چند لحظه خندهرو به لبات آورد.
ولی اون طرف سالن، تهیونگ لحظهای چشمهاش رو باریک کرد. دستش رو از جیبش درآورد و لیوان نوشیدنیاش رو روی میز نزدیکش گذاشت. انگار که دیگه نمیتونست تحمل کنه. نگاهش تیرهتر از همیشه شده بود، و قدمهای محکمش به سمت شما مثل ضربههایی روی زمین سنگی شنیده میشد...
پسر هنوز داشت حرف میزد، ولی ناگهان صدایی خشن مکالمه رو قطع کرد : اینجا چیکار میکنی؟
صدای تهیونگ بود، بلند و پر از خشم. بدون اینکه منتظر جواب بشه، یقه پسر رو گرفت و با خشونت به دیوار سالن فشارش داد. نفسهای تهیونگ سنگین شده بود و نگاهش مثل شعلههای آتیش میسوخت : فقط یه بار دیگه نزدیکش ببینمت، میدونی چی میشه!
صدای نفسهای سنگین تهیونگ و سکوت جمعیت اطراف، لحظه رو سنگینتر کرده بود. تو به سرعت جلو رفتی و دستت رو روی بازوی تهیونگ گذاشتی.: تهیونگ، بس کن!
صدات آروم ولی محکم بود. اون لحظهای بهت نگاه کرد؛ نگاهش پر از چیزی بود که نمیتونستی بفهمی، ولی میتونستی حسش کنی. انگار که یه نبرد درونی داشت، بین خشمش و چیزی که نمیخواست به زبون بیاره...
بالاخره پسر رو رها کرد. بدون اینکه حرفی بزنه، به سمت در خروجی رفت. تو همونجا برای چند لحظه ایستادی، قلبت تند میزد. نگاه بقیه رو روی خودت حس میکردی، ولی برات مهم نبود. باید به دنبالش میرفتی.
وقتی به پارکینگ رسیدی، تهیونگ کنار ماشین ایستاده بود. هوا سرد شده بود و بخار نفسهاش توی هوای شب محو میشد. بدون اینکه بهت نگاه کنه ، با صدای سردی لب زد: سوار شو.
سوار ماشین شدی. دستت رو آروم روی پای خودت گذاشتی و به بیرون خیره شدی، ولی نگاهت هرچند وقت یه بار روی چهرهی تهیونگ میلغزید. اون سرش رو کمی پایین آورده بود و دندونهاش رو روی هم فشار میداد. دستهاش محکم فرمون رو گرفته بودن، طوری که انگار از شکستن چیزی جلوگیری میکرد.
ماشین که جلوی خونه ایستاد، تو هنوز همون حس سنگینی رو داشتی. تهیونگ پیاده شد و در رو محکم بست. کلید رو از جیبش درآورد و در رو باز کرد. وارد خونه که شدی، سکوت حکمفرما بود. حتی صدای پاهاتون روی پارکتهای چوبی هم به نظر میرسید بلندتر از همیشه باشه...
اون سمت سالن، تهیونگ رو دیدی که با جدیت کنار چند نفر ایستاده بود. چهرهش، مثل همیشه، آروم ولی سرد به نظر میرسید. نگاهش روی تو بود، هرچند طوری رفتار میکرد که انگار درگیر حرفهای بقیه ست. دستهاش توی جیبهای شلوار سیاهش فرو رفته بود و شونههای پهنش زیر نورها جذابتر به نظر میرسیدن. ولی نگاهش... نگاهش سنگین بود، انگار که داره تمام حرکاتت رو زیر نظر میگیره.
به سمت میز نوشیدنیها رفتی. پسری که اونجا ایستاده بود و لیوانش رو پر میکرد، لبخند گرمی بهت زد. تو هم از روی ادب، با لبخندی ملایم جوابش رو دادی. همین کافی بود که اون سر صحبت رو باز کنه. حرفهاش ساده و بی ادعا بودن، از حال و هوای مهمونی گرفته تا شوخیهای کوچکی که برای چند لحظه خندهرو به لبات آورد.
ولی اون طرف سالن، تهیونگ لحظهای چشمهاش رو باریک کرد. دستش رو از جیبش درآورد و لیوان نوشیدنیاش رو روی میز نزدیکش گذاشت. انگار که دیگه نمیتونست تحمل کنه. نگاهش تیرهتر از همیشه شده بود، و قدمهای محکمش به سمت شما مثل ضربههایی روی زمین سنگی شنیده میشد...
پسر هنوز داشت حرف میزد، ولی ناگهان صدایی خشن مکالمه رو قطع کرد : اینجا چیکار میکنی؟
صدای تهیونگ بود، بلند و پر از خشم. بدون اینکه منتظر جواب بشه، یقه پسر رو گرفت و با خشونت به دیوار سالن فشارش داد. نفسهای تهیونگ سنگین شده بود و نگاهش مثل شعلههای آتیش میسوخت : فقط یه بار دیگه نزدیکش ببینمت، میدونی چی میشه!
صدای نفسهای سنگین تهیونگ و سکوت جمعیت اطراف، لحظه رو سنگینتر کرده بود. تو به سرعت جلو رفتی و دستت رو روی بازوی تهیونگ گذاشتی.: تهیونگ، بس کن!
صدات آروم ولی محکم بود. اون لحظهای بهت نگاه کرد؛ نگاهش پر از چیزی بود که نمیتونستی بفهمی، ولی میتونستی حسش کنی. انگار که یه نبرد درونی داشت، بین خشمش و چیزی که نمیخواست به زبون بیاره...
بالاخره پسر رو رها کرد. بدون اینکه حرفی بزنه، به سمت در خروجی رفت. تو همونجا برای چند لحظه ایستادی، قلبت تند میزد. نگاه بقیه رو روی خودت حس میکردی، ولی برات مهم نبود. باید به دنبالش میرفتی.
وقتی به پارکینگ رسیدی، تهیونگ کنار ماشین ایستاده بود. هوا سرد شده بود و بخار نفسهاش توی هوای شب محو میشد. بدون اینکه بهت نگاه کنه ، با صدای سردی لب زد: سوار شو.
سوار ماشین شدی. دستت رو آروم روی پای خودت گذاشتی و به بیرون خیره شدی، ولی نگاهت هرچند وقت یه بار روی چهرهی تهیونگ میلغزید. اون سرش رو کمی پایین آورده بود و دندونهاش رو روی هم فشار میداد. دستهاش محکم فرمون رو گرفته بودن، طوری که انگار از شکستن چیزی جلوگیری میکرد.
ماشین که جلوی خونه ایستاد، تو هنوز همون حس سنگینی رو داشتی. تهیونگ پیاده شد و در رو محکم بست. کلید رو از جیبش درآورد و در رو باز کرد. وارد خونه که شدی، سکوت حکمفرما بود. حتی صدای پاهاتون روی پارکتهای چوبی هم به نظر میرسید بلندتر از همیشه باشه...
- ۱۳.۱k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط